سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----36507---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----6-----
دوست داشتنی ها

 

نویسنده: فاطیما
پنج شنبه 87/9/21 ساعت 7:52 صبح

 

 

اگه حوصله ی متن بلد خوندن ندارید یا دنیاتون اون قدر گل و بلبل است که نمی خواین با این چیزها خرابش کنید ! نخوندید این متن را. من اصلا ناراحت نمی شم!

اصلا تو شرایط خوبی نبودم موقع نوشتن این متن. واقعا حالم خوب نبود!

 

اصلا دست خودم نیست. این گار هیچ اختیاری ندارم. یکهو می زنم زیر گریه.

یکشنبه شب را می گم همون شب لعنتی، همون شب...

مامانم از گریه ی من ترسیده بود. بنده خدا حق هم داشت. به هر حال کم نیستند افرادی که به دلیل نبود احساسات در وجود ما در دختر بودن ما شک می کنند. بنده ی خدا انتظار دیدن گریه ی دخترش را نداشت.

زن داداشم هم آمد تو... حال زار من را که دید چیزی نتونست بگوید به جز اینکه یه کم باهام شوخی کند. آخر سر گفت سبک زندگی همشهری جوان...

حرف تو دهنش جا نگرفته بود که داد زدم: چی می گی؟ اون هنوز نمرده... اون زنده است. اون زنده است . اون هنوز زنده است...

اشک هام بی اختیار سرازیر می شوند.

کتاب هندسه تحلیلی را پرت می کنم یه طرف . دارم واقعا دیونه می شوم. می رم مدرسه. دعا می خوانم. قرآن می خوان. ولی گریه نه ... ساعت 9:15 می رم تو کتابخانه.

می دونم که می یاد. مطمئنم که می یاد. و می دانم اگه بیاد ببیند منی که دائم متذکر می شد یه کم اگه به خودم بیام عمران تهران که سهل است هرجا بخوام قبولم، هنوز سهمی و هذلولی را بلد نیستم حتما خیلی ناراحت می شود.

حوصله ی هندسه خوندن ندارم دست خودم نیست اگه بخونم گریه ام می گیره. نمی خوام کسی گریه ام را ببیند. شیمی2 می خونم از روی جزوه ی سرلک. فیزیک پیش تست می زنم.

نه هیچ فایده ای ندارد. اون یه گوشه ی مغر من را اشغال کرده بیرون برو هم نیست. حسنی یهو غیبش می زند. دنبالش نمی گردم. تو این حیاط درندشت کجا دنبالش بگردم! می دانم قراره امروز با بچه ها برن ملاقاتش. اما من نه... چون ایمان دارم خودش بر می گرده...

آروم آروم از پله های کلاس می یام بالا. ....حسنی داره گریه می کنه...داد می زنم :نه....نه... حسنی... بگو زنده است ...بگو هنوز زنده است ....بگو واسه یه چیز دیگه داری گریه می کنی ...حسنی ترو خدا بگو هنوز زنده است......خدایا........ اشک هام بی اختیار سرازیر می شن...

سرم رو می ذارم رو دیوار . وقتی فهیمه جمله ی نحس (تمام کرده ) را به زبون آورد یک آن خلأ مطلق را احساس کردم. هیچ چیزی نبود فقط خلأ. اینگار اون یه گوشه ی مغزم کل وجودم را پر کرده بود. تا مرز دیونگی فاصله ای ندارم.

 

 

چقدر بارون می یاد...این همه بارون واسه چیه؟اشک های مابس نیست؟ از نظر خدا ما به اندازه ی کافی پاک نشدیم؟؟

 

 

اون مرده ولی مردم این دنیای پست بازم دنبال زندگی شون هستند. چه جوری میتونن؟ راننده ی تاکسی ای که توش نشستم راحت به اون که اون ور خط است فحش می ده. اینگار نه اینگار که اتفاقی افتاده...

فقط گریه می کنم. حرف های زن داداشم تو گوشم می پیچه: گریه یکی از مراحل سوگواری است. تو باید گریه کنی تا آرام شوی وگرنه تا مدت ها اون عذاداری تو روحته..

پس گریه می کنم. می خوام همه ی عالم اشک هام را ببینند. دیگه چه فرقی می کند اون مرده...

 

 

مامانم تأکید می کند اگه دیدم حالم خوب نبود نرم بهشت زهرا. بهش قول میدم. می ریم مدرسه. از اونجا با بچه ها راه می افتیم. فقط یه کم معطل شدیم تا آبجی ما از راه برسه.

قرار: جلوی غسال خانه.

 

 

می یارنش....کسی را که 20 روز پیش با ما شوخی می کرد، حرف می زد مثل همه ی آدم های عادی.(فقط یه کم سرش درد می کرد) حالا رو دست می آرندش.دست خودم نیست فقط گریه می کنم. خدا این آبجی مون و جناب یوسف را خیر بده که اگه اونا نبودند منم همون جا مرده بودم!

نماز میت می خونم واسه کسی که اصلا فکرش را هم نمی کردم.

ماشالا چه جمعیتی وایساده واسه نماز. یوسف می گفت پدرش حتی لباس سیاه هم نپوشیده بودند. فقط آرام آرام گریه می کردند.می گفت خیلی صبور بودند. حرف های زن داداشم تو گوشم می پیچد. حسنی راحت نشسته بود کنارش و واسش فاتحه می خواند.

خانم شفیعی که حال من را دیدند 3 با من را فرستادند جلو 2 بارش را برگشتم تا بار سوم تونستم سرپا فاتحه بخونم.

فکر کنم دیگه مرز جنون را هم رد کردم.

دیگه نمی تونم طاقت بیارم اشک هام بدون اینکه من بهشون بگم سرازیر می شن.

به راست تو قبر می خوابونندش. واسش تلقین می خونن..

اسمعی و افهمی یا مرضیه بنت عباس...

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بر می گردم می روم خانه ی داداشم اینا. شب نماز لیله الدفن می خوانم، حالم خیلی بد است. مدام گریه می کنم...هر سوره ای را که می تونم می خونم...حالم اصلا خوب نیست.همه ی صحنه ها جلوی چشمم است. اینقدر گریه کردم که سریع خوابم می بره... مدام از خواب می پرم...صلوات می فرستم دوباره از خستگی اون همه راه رفتن و گریه کردن خوابم می بره.... دوباره بیدار می شم...صلوات می فرستم دوباره از خستگی اون همه راه رفتن و گریه کردن خوابم می بره.... تا صبح...

فردا صبحش زن داداشم می گفت دیدم داری داد می زنی : نه، ولم کنید، من را نبرید...

می گه اومدم صدات زدم

من که چیزی یادم نمی یاد...

اگه من را واقعا می بردند، می خواستم چی کار کنم؟ من چی دارم؟ من چی دارم؟ خدا؟

پ.ن: یوسف می گفت جلوی غسال خانه باید مواظب وسایلمون باشین... چه عجیب!!!!!!!!!!ما یه سر می یام و می ریم تا دو هفته آدمیم... آخه جلوی غسال خانه و دزدی؟؟؟

پ.ن2: به خدا قسم دنیای شما در نظرم از استخوان خوکی در دست جزامی پست تر است.

پ.ن3: خان داداش ما یه پست آپ کرده که خودش بسی مشعوف شده. از خوندنش ضرر نمی کنید!!!

خدایتان سپاس!

 

 



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    شنبه 87/9/2 ساعت 6:42 عصر

    گفتم: خسته‌ام 2.gif
    گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
    .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
     

    گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره 17.gif
    گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه

    .:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.

     

    گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم 63.gif
    گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
    .:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

     

    گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی! 29.gif
    گفتی:
    فاذکرونی اذکرکم
    .:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

     

    گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ 7.gif
    گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
    .:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.

     

    گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟106.gif
    گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
    .:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

     

    گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه! 23.gif
    گفتی:
    عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
    .:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

     

    گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟ 12.gif
    گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
    .:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

      

    گفتم: دلم گرفته46.gif
    گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
    .:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.

     

    گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله 5.gif
    گفتی: ان الله یحب المتوکلین
    .:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.

     

    گفتم: خیلی چاکریم! 8.gif
    ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:

    و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
    .:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11)

     

    پ.ن: این فقط یه متن کپی پیست شده است که ما ازش خوشمون اومد!!! اینو آپ کردیم تا به حیاتمون مشکوک نشید!(خودش می دونه دارم کی رو می گم)

    پ ن:انگار این متن تکرایه...ولی من تازه دیدمش!

    پ.ن2:به قول جناب یوزارسیف(!!!!!!!!!!!!)خدایتان سپاس.

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    سه شنبه 87/5/22 ساعت 2:28 عصر

     

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر سفر نکنی
    اگر کتابی نخوانی
    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
    اگر از خودت قدردانی نکنی

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    زمانی که خودباوری را در خودت بکشی
    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر برده‏ی عادات خود شوی
    اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی
    اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
    اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی
    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر از شور و حرارت
    از احساسات سرکش
    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
    و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
    دوری کنی


    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
    اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
    اگر ورای رویاها نروی
    اگر به خودت اجازه ندهی
    که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
    ورای مصلحت‌اندیشی بروی

    امروز زندگی را آغاز کن
    امروز مخاطره کن
    امروز کاری کن


    شعرى از پابلو نرودا

    پ.ن:از این همه سکوتی که دورو برم ریخته خسته شدم دلم شلوغی می خواد دلم ازدحام می خواد دلم...

    خدایا تو بهتر می دو نی من به درد سکوت نمی خورم.

    پ.ن2:Is our world based on fair???

    (شاید این پی نوشت، عنوان مطلب بعدیمون شد!)

    به قول جناب یوسف(دیگه فکر کنم کم کم باید بگم به قول خودم!!!)خدایتان سپاس!!!

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    جمعه 87/4/21 ساعت 11:33 صبح

     

    صحنه ی اول:

    تو ماشین نشستیم و داریم خیابون به خیابون دنبال کتاب فروشی هایی میگردیم که احیانا احتمال داره کتاب تست هایی را که من می خوام داشته باشد. برای جلوگیری از سر رفتن حوصله سر صحبت رو با ایوی گرام باز می کنیم:

    تعریف میکنه که داشته دیروز رد می شده یه مرد رو می بینه که بنده خدا تو راه مونده بوده و گویا بنزین تموم کرده بوده و از اونجا که یارو وایساده بوده تا پمپ بنزین هم راهی نبوده. بابای ما هم طرف رو تا اونجا می رسونه یه ظرف هم بهش می ده که توش بنزین بریزه و ببره!!

    به بابام گفتم حتما یارو از این کلاشا بوده!!!!!!!! ولی بابام می کفت نه با خانواده بوده تازه کارت بنزین هم خودش داشته!!!
    من اگه بودم صد سال کمکش می کردم!!!

     

    صحنه ی دوم:

    تقریبا تو راه موندیم(تقریبا) در کاپوت باز نمی شه هی با ابوی گرام تمام تلاشمون رو می کنیم ولی لا فائده!!!

    یکی از کنارمون رد می شه باید افغانی می شه ییهو بندو بساطشو می ذاره زمین و می پره (البته باکسب تکلیف از ابوی گراممون) برا کمک!!!!!!!!

    خدا وکیل هم کمکش مهم بود در کاپوت رو که تونست باز کند حتی مهلت نداد ازش تشکر کنیم سرشو انداخت پایین و رفت!!!!!!

     

    پ.ن1:تو نیکی می کنی...

    پ.ن2: هر چی دستم می یاد نذر می کنم واسه موندن !!!! من بد جوری به دورو برم عادت کردم

    راضی ایم به رضات!!!!!!!!!!

    پ.ن3:ته نامردی آدم تنها تنها پاشه بره مشهد نه؟؟؟ اینو یکی به اون یوسف تنهاخور نامرد گوشزد کنه!!! سوسک شه اگه دعا نکنه !!آمین!

    پ.ن4:به قول همون یوسف تنها خور نامرد خدایتان سپاس!

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    سه شنبه 87/4/4 ساعت 8:14 عصر

     

    از یه طرف خسته و از یه طرف هم خوشحال که فقط یه جلسه دیگه از این کلاس لعنتی مونده راهی را که الآن دیگه چشم بسته هم می تونم برم می گذرونم از جلوی مسجد که رد می شم خدا خدا می کنم که درش بسته باشه تا بتونم بعدا جواب وجدانم را راحت تر بدم. یه ربعی مونده تا اذان و در مسجد هم چارتاق باز باز!

    خودم رو توجیه می کنم که الآن خسته ام رفتم خونه نمازم رو می خونم که سرحال تر باشم و این فکرو از سرم بیرون می زنم که اگه خوابم ببره و تا خود صبح بخوابم و...

    سوار اتوبوس می شم ( خوشحال از اینکه یه جا واسه نشستن دارم). همشهری جوان را باز می کنم رو پام و شروع به خوندن می کنم و سعی استرس بازی های حساس یورو 2008 را از سرم بیرون کنم . یه پسر کوچولوی ناز بلیط ها رو جمع می کنه که جناب راننده مجبور نشه بیاد این ور میله

    یهو اتوبوس راه افتاد مثل همیشه بود تا حالا صدبار سوار همون اتوبوس شده بودم و همون راننده هم منو تا خونه رسونده بود ولی این دفعه اینگار خیلی تند می رفت. بی اینکه بخوام دستم رفت رو قلبم و شروع کردم :"الله لا اله الا هو الحی القیوم..." یه دقه فکر کردم الآن بقیه منو چه جوری می بینن لابد بندگان خدا فکر می کنن یا کولی ام یا حوزه ای ام یا یه آخوندم که چادر کرده سرش!!!!!!!!!!!

    یاد آخرین باری افتادم که ایت الکرسی خونده بودم قائدتا باید آخرین باری بوده باشه که به همراه خوانواده به یه مسافرت بیرون شهری رفتیم و مامان جان شروع کردن به گفتن دستورالعمل های لازم "سه (یا حتی بعضی مواقع هفت) تا آیت الکرسی چند قل هو الله و ..." و ما به خاطر اینکه از اول سفر نخوایم خون بقیه رو تو شیشه کنیم و با جمله "دیگه تو رو هیچ جا نمی برم" مواجه نشیم عین بچه های آدم شروع می کردیم به خوندن و ....  بگذریم

    چرا خدای من فقط مواقع ترس از جان می یاد جلو چشمم؟

    پ.ن1: بعضی وقت ها فکر می کنم این خدا که داره دنبال من می یاد نه...

    پ.ن2: به کلاسی که به مدد جناب یوسف پاشدیم رفتیم فکر میکنم ( بماند که پشیمانی از عمق وجود جناب یوسف هویدا بود که چرا با ما هم مسیر شده و لابد دائم داشته خدا خدا می کرده که رئیس  اون رو با من نبینه بگذریم که جند بار خود استادش اگه این قدر بزرگوار نبود  شخصا من رامی انداخت بیرون با اون جلف بازی ها!) خدا وکیل من که تا چهارشنبه ی بعدش آدم آدمم ولی خوب ...

     

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    پنج شنبه 87/3/16 ساعت 9:35 صبح

     

     

    هیچ کدومشون هم راضی نمی شدن کوتاه بیان. اینگار بدجوری داشته به هر دو طرف سواری می داده این خر جناب شیطان!!! ما هم وظیفه ی خودمون رو به نحو احسنت انجام می دادیم و از زور خنده دلمون رو گرفته بودیم. عجب دوره زمونه ای!!! این همشیره ی ما که 2-3 سالی از هم ازاینجانب کم سال تر هم با همون عقلش والا بیشتر می فهمید و مدام هم متذکر می شد که "آقایون! اینا خودشون با هم دوست بودن! دوست باشین شما هم با هم!"  والبته این هم که " دعوا کار بچه های .............. بد!" ولی ما هم به نبود گوش شنوا اعتراف کردیم!

     

    القصه. قضیه از این قرار بود که اخوی گرام ما دو کلمه برگشته بود و به ابوی گرامی تر ما گفته بود که امام رسمی نبوده، خیلی راحت بوده تو دیدار با مقامات! ابوی هم که تاب انتقاد به اسطوره ی زمانش را نداشته بود فرموده بود که : تو داری از امام انتقاد میکنی؟" حالا بیا و درستش کن. کم کم داشت دعوا می شد که ندای "حضرات! بی خیال صلوات بفرستین" از یکی از زوای خونه به گوش رسید و قضیه هپی اند(Happy End) شد.

    پ.ن:خودمونیم، ولی واقعا این پیرمرد که اینقدر هم ساده بوده چی داشته که هم دوره ای های ابوی ما اینجوری عاشقشن؟ چی داشته که سر مراسم تدفینش...بگذریم. ما هنوز خیلی بچه ایم واسه درک این قبیل علایق...

    به قول جناب یوسف خدایتان سپاس  

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    سه شنبه 87/2/17 ساعت 4:31 عصر

     

    نمی دونم بلوتوثش را شنیدین یا نه . یه شاعر که داره شعر خودش را می خونه!!

    شعرش کلا قشنگ!! چند وقت پیشا http://sheyda88888.mihanblog.com/   یه تکه هاییش را آپ کرده بود!

    دیدیم بر ماست که کلشو آپ کنیم!

    حالا هم واسه اینکه ملت را از تو خماری کل شعر در بیاریم گذاشتمش تو ادامه مطلب!!

    سرسری ازش نگذرید هم متنش قشنگ هم ریتمش تند!!!

    به قول جناب یوسف خدایتان سپاس!!

    رو همین لینکه کلیک کن!!!


  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    سه شنبه 86/12/28 ساعت 9:35 صبح

     

     

    واقعا باورم نمی شه یه سال دیگه گذشته باشه! یه سال پر از خاطره پر از دوستی پر از...

    از حرفای کلیشه ای متنفرم ولی نمی دونم چرا حرفایی که یه مدت برام خیلی کلیشه ای بودن بعد از یه مدت واقعا می شن حرف دل خودم...

    سر عیدی که می شه خونه تمیز می کنیم تا بلکه یادمون بیفته که خونه ی دل باید تمیز شه خداوکیل چقدر از این دید به قضیه نگاه کردیم؟ فقط داریم لفظ رو تکرار می کنیم!!!

    نه....... چند تا دعوای جدید امسال داشتیم چند تا دل رو شکوندیم چند تا....

    از چند نفر معذرت خواهی کردیم چند تا دل رو به  دست آوردیم...

    شاید این حرفا را دارم به خودم می زنم شاید اینقدر نیاز داشتم که کسی این حرفا رو بهم بزنه و نزده حالا دارم خودم به خودم می گم!!

    نمی دونم امسال می تونم عید رو بی یاد عطیه بگذرونم یا نه!! واقعا از خودم خجالت می کشم با اون رفتار های بچه گونه ام! درسته همه چیز حل شد ولی...

    ولی این حل شدن از طرف عطیه بود نه من!!! من حتی عرضه ی یه معذرت خواهی خشک و خالی رو هم نداشتم...

    امسال عید از همیشه تنهاترم ولی خوب وقتی یاد سال تحویل پارسال می افتم...

    حرم ....اشک .... گریه .... سرما ... خستگی .... صدای یا ضامن آهو از هر طرف .... دست رو سینه واسه سلام دادن به آقا ....

    صدای یا مقلب القلوب که داره همه جا می پیچه:

     یا مقلب القلوب و الابصار ... یا مدبر الیل و النهار... یا محول الحول و الاحوال    .....    حول حالنا الی احسن الحال

    هر سال داریم این رو می خونیم ولی هر سال یه تازگیی داره یه بوی نو بودن ازش می یاد بوی...

    بوی پیک نوروزی که تا حلش نکنی خیالت راحت نمی شه بوی شیشه پاک کن بوی سبزه بوی سیر بوی سنجد بوی سکه بوی سنبل بوی مسافرت خونه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ بوی اون حییاط قشنگ که حاضرم همه چیزمو بدم تا یه بار دیگه توش باشم بوی عید دیدنی خونه ی همه ی فامیل ها( حتی دایی تقی!!!!!!!!!!) که همش یه کاری می کنی که اینا رو بپیچونی و بمونی و با دختر دایی هات بازی کنی بوی بچگی بوی سادگی بوی عیدیی که بعضی ها می دن و بعضی ها نمی دن!! بوی..........

    بوی ...

    خیلی طولانی شد...

    من که خودم هیچ وقت پست های طولانی رو نمی خونم واسه همین بهت حق می دم نخونیش وآخرش واسه اینکه دل من نشکنه بگی متن جالبی بود و باهاش موافقم

    پ.ن1:امسال عید از عیدهای سال های پیش خیلی کم سعادت ترم. خدایا کمکم کن

    پ.ن2:سوم یا چهارم دبستان بودم به بهناز گفتم تو دومین دوستمی که دارم از دستش می دم نمی شه حالا خونتون رو عوض نکنین؟جواب داد:اگه تو یه دوستتو از می دی من دارم این همه از دوستامو از دست می دم! به حرفش خیلی فکر نکردم ولی الآن تازه دارم می فهمم چی می گفت! چقدر سخت دلکندن از این همه دوست!!!!!!!!!

     

    به قول جناب یوسف خدایتان سپاس



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    پنج شنبه 86/12/2 ساعت 5:40 عصر


     

     

     

     

      

    ناپلئون میگه :
    حرفی رو بزن که بتونی بنویسیش
    چیزی رو بنویس که بتونی امضا کنی
    و چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بایستی
    واسه پست دوم خوبه دیگه؟نیست؟؟؟



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: فاطیما
    سه شنبه 86/11/16 ساعت 4:42 عصر

     

    اینجا هم بد جایی نیست ها!!!!!!!!!



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    <      1   2      

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • دهه ی هفتادی ها
    ما هم بلاخره دانشجو شدیم
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •