سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که ما أهل‏بیت را دوست گیرد ، درویشى را همچون پوشاک بپذیرد [ و گاه این سخن را به معنى دیگر تأویل کنند که اینجا جاى آوردن آن نیست . ] [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----36399---
بازدید امروز: ----0-----
بازدید دیروز: ----1-----
دوست داشتنی ها

 

نویسنده: فاطیما
پنج شنبه 87/9/21 ساعت 7:52 صبح

 

 

اگه حوصله ی متن بلد خوندن ندارید یا دنیاتون اون قدر گل و بلبل است که نمی خواین با این چیزها خرابش کنید ! نخوندید این متن را. من اصلا ناراحت نمی شم!

اصلا تو شرایط خوبی نبودم موقع نوشتن این متن. واقعا حالم خوب نبود!

 

اصلا دست خودم نیست. این گار هیچ اختیاری ندارم. یکهو می زنم زیر گریه.

یکشنبه شب را می گم همون شب لعنتی، همون شب...

مامانم از گریه ی من ترسیده بود. بنده خدا حق هم داشت. به هر حال کم نیستند افرادی که به دلیل نبود احساسات در وجود ما در دختر بودن ما شک می کنند. بنده ی خدا انتظار دیدن گریه ی دخترش را نداشت.

زن داداشم هم آمد تو... حال زار من را که دید چیزی نتونست بگوید به جز اینکه یه کم باهام شوخی کند. آخر سر گفت سبک زندگی همشهری جوان...

حرف تو دهنش جا نگرفته بود که داد زدم: چی می گی؟ اون هنوز نمرده... اون زنده است. اون زنده است . اون هنوز زنده است...

اشک هام بی اختیار سرازیر می شوند.

کتاب هندسه تحلیلی را پرت می کنم یه طرف . دارم واقعا دیونه می شوم. می رم مدرسه. دعا می خوانم. قرآن می خوان. ولی گریه نه ... ساعت 9:15 می رم تو کتابخانه.

می دونم که می یاد. مطمئنم که می یاد. و می دانم اگه بیاد ببیند منی که دائم متذکر می شد یه کم اگه به خودم بیام عمران تهران که سهل است هرجا بخوام قبولم، هنوز سهمی و هذلولی را بلد نیستم حتما خیلی ناراحت می شود.

حوصله ی هندسه خوندن ندارم دست خودم نیست اگه بخونم گریه ام می گیره. نمی خوام کسی گریه ام را ببیند. شیمی2 می خونم از روی جزوه ی سرلک. فیزیک پیش تست می زنم.

نه هیچ فایده ای ندارد. اون یه گوشه ی مغر من را اشغال کرده بیرون برو هم نیست. حسنی یهو غیبش می زند. دنبالش نمی گردم. تو این حیاط درندشت کجا دنبالش بگردم! می دانم قراره امروز با بچه ها برن ملاقاتش. اما من نه... چون ایمان دارم خودش بر می گرده...

آروم آروم از پله های کلاس می یام بالا. ....حسنی داره گریه می کنه...داد می زنم :نه....نه... حسنی... بگو زنده است ...بگو هنوز زنده است ....بگو واسه یه چیز دیگه داری گریه می کنی ...حسنی ترو خدا بگو هنوز زنده است......خدایا........ اشک هام بی اختیار سرازیر می شن...

سرم رو می ذارم رو دیوار . وقتی فهیمه جمله ی نحس (تمام کرده ) را به زبون آورد یک آن خلأ مطلق را احساس کردم. هیچ چیزی نبود فقط خلأ. اینگار اون یه گوشه ی مغزم کل وجودم را پر کرده بود. تا مرز دیونگی فاصله ای ندارم.

 

 

چقدر بارون می یاد...این همه بارون واسه چیه؟اشک های مابس نیست؟ از نظر خدا ما به اندازه ی کافی پاک نشدیم؟؟

 

 

اون مرده ولی مردم این دنیای پست بازم دنبال زندگی شون هستند. چه جوری میتونن؟ راننده ی تاکسی ای که توش نشستم راحت به اون که اون ور خط است فحش می ده. اینگار نه اینگار که اتفاقی افتاده...

فقط گریه می کنم. حرف های زن داداشم تو گوشم می پیچه: گریه یکی از مراحل سوگواری است. تو باید گریه کنی تا آرام شوی وگرنه تا مدت ها اون عذاداری تو روحته..

پس گریه می کنم. می خوام همه ی عالم اشک هام را ببینند. دیگه چه فرقی می کند اون مرده...

 

 

مامانم تأکید می کند اگه دیدم حالم خوب نبود نرم بهشت زهرا. بهش قول میدم. می ریم مدرسه. از اونجا با بچه ها راه می افتیم. فقط یه کم معطل شدیم تا آبجی ما از راه برسه.

قرار: جلوی غسال خانه.

 

 

می یارنش....کسی را که 20 روز پیش با ما شوخی می کرد، حرف می زد مثل همه ی آدم های عادی.(فقط یه کم سرش درد می کرد) حالا رو دست می آرندش.دست خودم نیست فقط گریه می کنم. خدا این آبجی مون و جناب یوسف را خیر بده که اگه اونا نبودند منم همون جا مرده بودم!

نماز میت می خونم واسه کسی که اصلا فکرش را هم نمی کردم.

ماشالا چه جمعیتی وایساده واسه نماز. یوسف می گفت پدرش حتی لباس سیاه هم نپوشیده بودند. فقط آرام آرام گریه می کردند.می گفت خیلی صبور بودند. حرف های زن داداشم تو گوشم می پیچد. حسنی راحت نشسته بود کنارش و واسش فاتحه می خواند.

خانم شفیعی که حال من را دیدند 3 با من را فرستادند جلو 2 بارش را برگشتم تا بار سوم تونستم سرپا فاتحه بخونم.

فکر کنم دیگه مرز جنون را هم رد کردم.

دیگه نمی تونم طاقت بیارم اشک هام بدون اینکه من بهشون بگم سرازیر می شن.

به راست تو قبر می خوابونندش. واسش تلقین می خونن..

اسمعی و افهمی یا مرضیه بنت عباس...

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

بر می گردم می روم خانه ی داداشم اینا. شب نماز لیله الدفن می خوانم، حالم خیلی بد است. مدام گریه می کنم...هر سوره ای را که می تونم می خونم...حالم اصلا خوب نیست.همه ی صحنه ها جلوی چشمم است. اینقدر گریه کردم که سریع خوابم می بره... مدام از خواب می پرم...صلوات می فرستم دوباره از خستگی اون همه راه رفتن و گریه کردن خوابم می بره.... دوباره بیدار می شم...صلوات می فرستم دوباره از خستگی اون همه راه رفتن و گریه کردن خوابم می بره.... تا صبح...

فردا صبحش زن داداشم می گفت دیدم داری داد می زنی : نه، ولم کنید، من را نبرید...

می گه اومدم صدات زدم

من که چیزی یادم نمی یاد...

اگه من را واقعا می بردند، می خواستم چی کار کنم؟ من چی دارم؟ من چی دارم؟ خدا؟

پ.ن: یوسف می گفت جلوی غسال خانه باید مواظب وسایلمون باشین... چه عجیب!!!!!!!!!!ما یه سر می یام و می ریم تا دو هفته آدمیم... آخه جلوی غسال خانه و دزدی؟؟؟

پ.ن2: به خدا قسم دنیای شما در نظرم از استخوان خوکی در دست جزامی پست تر است.

پ.ن3: خان داداش ما یه پست آپ کرده که خودش بسی مشعوف شده. از خوندنش ضرر نمی کنید!!!

خدایتان سپاس!

 

 



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • دهه ی هفتادی ها
    ما هم بلاخره دانشجو شدیم
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  •  Atom 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لینک دوستان من

  • لوگوی دوستان من

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  • آوای آشنا

  •