صحنه ی اول:
تو ماشین نشستیم و داریم خیابون به خیابون دنبال کتاب فروشی هایی میگردیم که احیانا احتمال داره کتاب تست هایی را که من می خوام داشته باشد. برای جلوگیری از سر رفتن حوصله سر صحبت رو با ایوی گرام باز می کنیم:
تعریف میکنه که داشته دیروز رد می شده یه مرد رو می بینه که بنده خدا تو راه مونده بوده و گویا بنزین تموم کرده بوده و از اونجا که یارو وایساده بوده تا پمپ بنزین هم راهی نبوده. بابای ما هم طرف رو تا اونجا می رسونه یه ظرف هم بهش می ده که توش بنزین بریزه و ببره!!
به بابام گفتم حتما یارو از این کلاشا بوده!!!!!!!! ولی بابام می کفت نه با خانواده بوده تازه کارت بنزین هم خودش داشته!!!
من اگه بودم صد سال کمکش می کردم!!!
صحنه ی دوم:
تقریبا تو راه موندیم(تقریبا) در کاپوت باز نمی شه هی با ابوی گرام تمام تلاشمون رو می کنیم ولی لا فائده!!!
یکی از کنارمون رد می شه باید افغانی می شه ییهو بندو بساطشو می ذاره زمین و می پره (البته باکسب تکلیف از ابوی گراممون) برا کمک!!!!!!!!
خدا وکیل هم کمکش مهم بود در کاپوت رو که تونست باز کند حتی مهلت نداد ازش تشکر کنیم سرشو انداخت پایین و رفت!!!!!!
پ.ن1:تو نیکی می کنی...
پ.ن2: هر چی دستم می یاد نذر می کنم واسه موندن !!!! من بد جوری به دورو برم عادت کردم
راضی ایم به رضات!!!!!!!!!!
پ.ن3:ته نامردی آدم تنها تنها پاشه بره مشهد نه؟؟؟ اینو یکی به اون یوسف تنهاخور نامرد گوشزد کنه!!! سوسک شه اگه دعا نکنه !!آمین!
پ.ن4:به قول همون یوسف تنها خور نامرد خدایتان سپاس!